اشعار سعید مبشر

  • متولد:

دیروز من تمدن و اسطوره امروز من شهادت و جان‌بازی / سعید مبشر

من بغض کودکان فلسطینی
من برق خنجر یمنی‌هایم
من غیظ مُشت‌های گره‌‌‌کرده
من نیزه‌های قارّه‌پیمایم

هم سوی آفتاب نظر دارم
هم روی آب، قصدِ خطر دارم
لبنانی‌ام؛ چریکِ بلندی‌ها
ایرانی‌ام؛ تکاورِ دریایم

لبیک‌گو تبارِ شهیدم را
هی کرده‌ام سمندِ سپیدم را
من انتشارِ بیرق آزادی
از کربلا به مسجدالاقصایم

بر باد بی‌ملاحظه می‌تازم
من قالی جناب سلیمانم
از صخره، چشمه راه می‌اندازم
من چوب‌دستِ حضرت موسایم

خاورمیانه‌ام؛ تن دردآگین
در چند جبهه، راوی فریادم
خاورمیانه‌ام؛ زن زیبارو
از زیر چفیه، چشمِ تماشایم

بیروت و اصفهان و دمشقم من
تهران و هفت‌خطه‌ی عشقم من
چون کوه ایستاده‌‌ام از غیرت
هرچند زخمی است سراپایم

دیروز من تمدن و اسطوره
امروز من شهادت و جان‌بازی
بی‌بُتّه‌ها هزارهزار اما
تنها منم که صاحب فردایم
147 0 5

صدا مخابره شد / سعید مبشر

جهان مکالمه‌ای بود بین ذلّت و مرگ
که ایستادگی از موج‌ها مخابره شد
میان دود فرو رفت ناگهان تصویر
ولی صدای تو آمد... "صدا" مخابره شد

به آفتاب بگو نور و خنده پخش کند 
درختِ سرو بیاید پرنده پخش کند
رسانه شعر مرا نیز زنده پخش کند
که زنده‌، روح دلیرت به ما مخابره شد

خبر سپیده‌ی صبحی میان تیر و تفنگ
خبر ترانه‌ی شادی به رغم وحشت جنگ
خبر که آینه‌ای بود در تهاجم سنگ
شبیه عطر گلی در فضا مخابره شد

تو دل به آب زدی آن‌چنان روان و سلیس
که احتیاج ندارد به شرح و زیرنویس
میان این‌همه کتمان، میان این‌همه هیس!
بگو صدای بهار از کجا مخابره شد؟

طنین صاعقه‌‌‌ها از فراز آتش و خون
روانه بود به خرگاه دشمنان زبون 
کدام جعبه‌ی جادو؟ کدام تلوزیون؟
صدای سرخ تو از کربلا مخابره شد
 
204 0 5

و یاد داده به اَسماء علمِ اَسما را / سعید مبشر

برای غرق‌شدن در مقام نوری تو
چقدر می‌طلبد دل سکوتِ صحرا را
به اشتیاق مزاری که هم‌چنان مخفی است
نسیم کرده زیارت حریم دریا را

تو را فرشته‌ی الهام دیده در دل خواب
سوال آدمیان را تویی یگانه‌جواب
جهان چه بود به جز خاک و باد و آتش و آب
اگر به لب نمی‌آورد نامِ زهرا را؟

پرنده‌ قصه‌ی پرواز را نمی‌دانست
درخت مزه‌ی آواز را نمی‌دانست
کسی حکایت آن راز را نمی‌دانست
که آفرید نگاهت هر آن‌چه معنا را

تویی حقیقت پاینده‌ای که می‌گویند
شمیم سبز پراکنده‌ای که می‌گویند
تویی گذشته و آینده‌ای که می‌گویند
سپرده‌ام به تو دیروز را و فردا را

مصممی که زمین را پر از بهار کنی
که پا به پای کنیزان خانه کار کنی
شدی روانه‌‌ی مسجد که آشکار کنی
به یک‌دو خطبه‌ی غرّا خدای پیدا را

و کیست فاطمه؟ آن زن که از زغال تنور
ستارگان زیادی نثار کرده به شب
و یاد داده به خورشید، روشنایی را
و یاد داده به اَسماء علمِ اَسما را

شفیع محشر کبراست اشکِ نم‌نم تو
و ذکر دائم مولاست اسمِ اعظم تو 
تکان کوه که سهل است، شورِ مقدم تو 
بلند می‌کند از جا جناب طاها را

در ازدحام هزاران ستاره می‌آیی
که صبح روز قیامت سواره می‌آیی
و در عبور تو سَرها به زیر می‌افتند
که سِرّ غیبی و پس می‌زنی تماشا را

583 1 4.17

چگونه می‌شود از عشق رو بگردانید؟ / سعید مبشر

رجز نیاز ندارد اگر نگاه کنید
در این معارفه انصاف را گواه کنید

رجز نیاز ندارد، حسینِ فاطمه است
چگونه می‌شود ای قوم! اشتباه کنید؟

چگونه می‌شود از عشق رو بگردانید؟
و ساده فرصت معراج را تباه کنید؟

مباد در پی نان، با ذغال سرد تنور
تمام چهرۀ تاریخ را سیاه کنید

کدام سورۀ مُنزَل نوشته وقت صلاة
وضو به خون قتیلان بی‌گناه کنید؟

قسم به عصمت پروانه‌ها که بعد حسین
مباد ارادۀ تاراج خیمه‌گاه کنید

و در سیاهی شب در مسیر شام مباد
سر بریدۀ‌ او را چراغ راه کنید

رجز نیاز ندارد میان سجدۀ خون
به چشم‌های نجیبش کمی نگاه کنید
 
934 0 3

تا آمدی انسان به انسان گل تعارف کرد / سعید مبشر

قبل از تو انسان حرف انسان را نمی‌فهمید
گل را نمی دانست، باران را نمی‌فهمید

«آن»ی که از صبح ازل پیچیده در هستی
انسان قبل از خنده ات، «آن» را نمی‌فهمید

انسان قبل از چشم‌هایت هر چه می‌کوشید‌
پیدایی آن ذات پنهان را نمی‌فهمید

هر شب می‌آمد بشنود عطر صدایت را
حتی ابوجهلی که قرآن را نمی‌فهمید

در بی زمان بوسیده پایت را وَ الّا رود
در خود معطل بود و «جریان» را نمی‌فهمید

تا آمدی انسان به انسان گل تعارف کرد
قبل از تو انسان حرف انسان را نمی‌فهمید
1532 0 4